امروز عشقم باید می رفت پادگان 5:20 صبح بیدارشدیم
صبونشو اماده کردم هردومون حسابی خوابمون میومد ولی به هر زحمتی بود روبراه شدیم و عشقم ساعت 6 رفت تا به سرویس برسه دلم واسش تنگ میشد دیشب هم 3 ساعت بیشتر نخوابیده بود حسابی کسل بود و ناراحت
اما وقتی که باهاش حرف زدم (تلفنی)گفت خداروشکر تو پادگان موقعیتش عالیه
منم ساعت 8 صبح باید میرفتم ازمایشگاه واسه تست قندخون 9 یه خون گرفتن ازم بدون صبونه ، ساعت 11 هم بعد از خوردن صبونه یه تست دیگه ، فردا باید واسه جوابش برم ایشالا که نتیجش خوب باشه
روز بسیارپرمشغله ایی بود هم واسه من هم واسه عشقم ،
بعد از آزمایشگاه رفتم آتلیه واسه گرفتن عکسهای کارت پایان خدمت و خرید آلبوم عکس واسه نی نی نازنینمون یه آلبوم گرفتم همراه با شناسه کل تولد ،
فوق العاده بود از بدو بدنیا اومدن تا راه رفتن و اولین تولدو پزشک زایمان و خلاصه همه چی توش طراحی شده بود خیلی دوسش داشتم یه جایی هم مخصوص شجره نامه داشت
وقتی نشون عشقم دادم اونم کلی خوشش اومد و لذت برد این آلبوم فوق العاده بود ..
بعدش رفتم پست یه جنتا کار پستی داشتم انجامشون دادم ماشین گرفتمو واسه خریدای خونه رفتم کلی خسته شدم نا نداشتم روز خیلی پرکاری بود وقتی اومدم خونه ناهارمو خوردمو خوابیدم
یدفعه باصدای زنگ بیدار شدم و قتی از آیفون دیدم باورم نشد عشقم بود
2 ساعت زودتر اومده بود خونه ساعت 3 بود شیطون بلا همیشه منو غافلگیر میکنه .
خدا دنیارو بهم داد کلی بوشس کردمو بغلش کردم یه
یه قهوه خوردیمو خریدارو بهش نشون دادم و کلی واسه هم حرفا داشتیم
بعدش اون رفت اتاق کارش واسه آهنگسازیهای مشتریها و منم به شستن میوه ها و یه سری خورده کاریای خونه ، واسه شام به کمک همدیگه پلو ماهی درست کردیمو نوش جان کردیم خیلی بهمون خوش گذشت
نی نی مون هم کلی شیطونی میکرد اونم امروز حسابی پر کار بود
فردا بازم عشق باید بره پادگان منم باید برم جواب آزمایشمو بگیرم
نی نیِ ما...
برچسب : نویسنده : مامانی و بابایی niniyema بازدید : 106
این اولین تجربه بارداری منه روزی که فهمیدم خیلی شوکه شدم خیلی میترسیدم واسم خیلی سخت بود هم
باورش هم تحملو کنار اومدن با این شرایط هم از بزرگ کردن بچه میترسیدم ، طپش قلب بینهایت بالایی داشتم
هر 12 ساعت 1 عدد قرص پروپرانول قلب تجویز شد واسم . سر کار می رفتم همسرم سرباز بود اصلا
شرایط جور نبود فکروخیال داشت دیوونم میکرد ، بالاخره بعد از یه مدت دیدم که باید با این موضوع کنار بیام
و درکش کنم و از خدا سپاسگذار باشم هر چی خواسته خداست بعد از چندروز فقط یه قرص میخوردمو بعد
دیگه نخوردم به رژیم غذاییم اهمیت زیادی دادم و مواظب بایدها و نبایدها بودم روغن کم ، خوردن لبنیات ،
حبوبات ، میوه ، گردو ، پسته ... دیگه بهش عادت کردمو بادوسش داشتم خیلی زیاد از همه مهمتر این بود که
همسر مهربونم کلی بهم رسیدگی میکرد دیونه وار دوسم داره خیلی بهم میرسه ، خیلی خوش اخلاقو بامحبته
آخه ما عاشق هم بودیمو با عشق ازدواج کردیم و بعد از 8 سال بچه دار شده بودیم خوب طبیعی بود که
هردومون غافلگیربشیم .... من از خانوادم دور بودم ولی عشقم با عشقو محبت جای همرو واسم پر کرد.
روزبه روز بااین همه محبتو عشق بهترو بهتر شدم
تو این مدت بارداری تجربیاتی بدست آوردم که دلم میخواد با شماها هم درمیون بزارم
واسه حالت تهوع که مهمترینش بود و صبح به صبح شروع میشد بهترین درمان این بود که یه لیمو تازرو
میگرفتم جلوی بینیم بو میکردم خیلی موثر بود حتما امتحان کنید
بعدش سردردهای بارداری بود که تو سه ماهه اول بارداری باش مواجه شدم و هیچ قرصی هم نمیشد خورد
میگفتن فقط استامینوفن بدون کدئین باید خورد
یه 2 باری خوردم ولی فایده نداشت بیخودی هم قرص بخورمو خوب نشم خودم دنبال راه حل گشتم یادم اومد
که مادربزرگم وقتی سرش درد میگرفت هیچ قرصی نمی خورد بجاش
لیموترشو دو نیم میکرد روی پیشونی وشقیش میذاشت و کمی زنجبیل یا فلفل سیاه بهش میزد و خوب
میشد ، یه روز منم همین کارو کردم واقعا معجزه شد البته روز اول کاملا خوب نشد چون سردردم خیلی شدید
بود فقط شدتشو کمتر کرد و کمی بهتر شد از فرداش هر زوز از این ترکیب استفاده میکردم خداروشکردیگه
هیچوقت سردرد سراغم نیومد
نی نیِ ما...برچسب : درمان تهوع بارداری" درمان سردرد بارداری" , نویسنده : مامانی و بابایی niniyema بازدید : 110
امروز نسبت به دیروز خیلی بهتر بودم
دیروز زیاد حالم خوب نبود خسته بودم ، کلی هم کار داشتم ولی
حوصله انجامشونو نداشتم ،
امروز تا 10 صبح خوابیدیم سرحال تر بودم مثله دیروز درد هم نداشتم فقط
ناراحتیم یه چیز بود تکونات خیلی کم شده بود نمی دونم چرا !!
خیلی ناراحت بودم بعد از ناهار روبه غروب بهتر بود ولی بازم نسبت به روزای دیگه کمتر تکون میخوری!
منو بابایی بعد از ناهار کیفتو آماده کردیم
وسایل مورد نیازتو واسه بدنیا اومدنت توش چیدیم گذاشتیم آماده باشه
که خیالمون راحت باشه دیگه
بعدش بابایی ساعت 4 هنرجو داشت منم کمی استراحت کردم
باید برم لباسای باباییو واسه پادگانش آماده بزارم اخه پایان دورش تموم شده فردا باید بره 5:30 صبح میره تا
عصر
دلم براش خیلی تنگ میشه
یک هفته که بره پادگان دیگه ترخیصشو میگیره راحت میشیم آخیش
ولی من دلم براش تنگ میشه تا امروز پایان دورش 2 ماه بود کلی مرخصی داشتو کلی هم تشویقی گرفته بود
حالا دیگه آخرشه خداروشکر
نی نیِ ما...برچسب : "34هفتگی", نویسنده : مامانی و بابایی niniyema بازدید : 90
منو بابایی ساعت 3 باهم رفتیم دکتر کلی طول کشید تا نوبتمون شد مطب حسابی شلوغ بود ، آخرین
سونوگرافی رو نشون خانم دکتر دادیم ( همون سونویی که تو 31 هفتگی از داشتیم عکس صورت قشنگتو دکتر بهمون داد و تونستیم تو رو ببینیم )
گفت که الانم 33 هفته و 4 روزته ، وزنم 64/5 بود فشارمم خوب بود همه چی داره خوب پیش میره
بعدش نوبت به ضربان قلب خوشکلو کوچولوی تو رسید بابایی هم بودش و صدای قلب
نازنینتو شنید
هردومون خیلی خوشحال شدیم قربون پسر خوشگلم بشم
خانم دکتر هم گفت قندت کمی بالا بوده و واسم آزمایش قند نوشته قراره تا 2 هفته دیگه یعنی 17/دی /92 بازم بریم پیشش
دکترِ خیلی خوبیه یعنی هم کارش خیلی خوبه هم مهربون و خوش اخلاقه تعریفشو زیاد شنیدم ...
توراه برگشت از پیتزا پیتزا سفارش 2 تا پیتزا دادیم وقتی رسیدیم خونه شاممون هم رسید امشب زیاد سخت
گیری نکردم پیتزارو بی قیدو شرط خوردم خلاصه حسابی خوش گذروندیم ولی شب خواب خوبی نداشتم بسختی تونستم بخوابم...
نی نیِ ما...
برچسب : نویسنده : مامانی و بابایی niniyema بازدید : 117
به لطف خدا همه چی خیلی خوب داره پیش میره منو بابایی رفتیم بانک
یه سری کارای بانکی داشتیم انجام دادیم امروز بالاخره بعد از 9 ماه که حقوق سربازی بابایی رو نداده بودن به صورت یکجا 570،000 تومن به حسابش واریز کردن خیلی خوشحال شدیم
315000 تومنشو واسه کرایه خونه گذاشتیم و 120،000 هم به سوپر محل ، بعدش اون 1،200،000 رو هم نقد
کردیمو 200،000 ازشو بردیم با بابایی واسه تو خرید کردیم یه پتو خوشگل واسه پسر گلمون یه کیف و یه دست رختخواب و یه آغوشی خوشگل
هوا خیلی خیلی سرد بود خیابونا هم شلوغ بود رفتیم واسه خونه هم کلی خرید کردیم
کارمون تا 1:30 ظهر طول کشید بعدش اومدم خونه ، خونه مثل همیشه گرمو نرم بود ناهارمونو خوردیم
کمی استراحت کردیم و بعدش به کارامون رسیدیم ،بابایی هم به سفارشایی که باید تحویل میداد رسیدگی کرد
این مدت شبا خیلی سخت میخوابم دردناک و نفس گیره خوابیدن واسم خیلی سخت شده اما وقتی فکر میکنم
تو نازنازی حالت خوبه و چندروز دیگه صورت ماهتو میبینیم تحمل میکنم و از خدای مهربون میخوام بهم کمک کنه که
دوران بارداری خوبو خوشیو پشت سر بزارم و تو سالم و صالح باشی ،اوایل بارداریم از اینکه به پاییزو زمستون
میخوریم خیلی میترسیدم همیشه دعا میکردم که خدا مراقبمون باشه ولی به لطف خدا اصلا مریض نشدم و
مشکلی واسم پیش نیومد ایشالا این 1ماه و چند روز هم که اوج زمستونه ( چله زمستون) بخوبی سپری میشه
خدایا شکر که انقدر مهربونو بخشنده هستی
نی نیِ ما...
برچسب : نویسنده : مامانی و بابایی niniyema بازدید : 100
امروز باباجونت رفت واسه کارت خونش که باید واسه کارت سربازیش میبرد بعدش هم رفت واسه عکس 3*2 کاراشو همرو انجام دادو اومد خونه هوا خیلی سرد بود وقتی اومد یه چایی 2 نفره خوردیمو
راجعبه برنامهامون حرف زدیم گروه خونی بابایی +A هستش ،
مامادربزرگت ( مامان بابایی ) هم زنگ زد گفت واسه شب یلدا میاد پیشمون شام هم واسمون قیمه بادنجون میاره ... یه مشتری هم که یکی 2 روز پیش اومده بود پیش بابایی امروز ساعت 2 زنگ زدوگفت واسه بستن قرار داد میاد هزینه کارش 1،500،000 هزارتومن میشه عصر ساعت 7 اومدو قراردادو بست و 1،200،000 هزینرو داد
کلی خوشحال بودیم خداروشکر همه چی داره خوب پیش میره میدونی بابایی دلش خیلی روشن بود ایمان داشت که همه چی درست میشه
تو نازنازی هم خیلی خوش قدمی ،
به لطف خدا هزینه بیمارستانمون جور شد دیگه خیالم راحته
،
امروز روز خیلی خیلی خوبی بود
یه یلدای 92 بی نظیر بود من بابایی خیلی شاد بودیم
شب یلدا رو هم در کنار تو گذروندیم مادربزرگت هم اینجا بود کلی شام خوردیمو آجیلو هندونه انار
خلاصه شب خوبی بود تو هم که مثله همیشه شیطونی میکردی 33 هفته و 2 یا 3روزت بود، شب ساعت 12 مادربزرگت رفت ، منو بابایی هم تا 3 صبح بیدار بودیمو خوش میگذروندیم ....
نی نیِ ما...
برچسب : نویسنده : مامانی و بابایی niniyema بازدید : 87
عزیزم روزی که از وجود تو باخبر شدیم منو بابایی حسابی غافلگیر شدیم اصلا باورمون نمیشد میدونی من سر کار
میرفتم بابایی هم میرفت سربازی تازه نزدیک به 6 ماه از خدمتش میگذشت 1 تیرماه 92 بود اول تابستون رفتم
آزمایشگاه که اونجا گفتن تو نازنازی رو باردارم چه روزی بود ساعت 7 عصر زنگ زدم آزمایشگاه جواب آزمایشم
مثبت بود خیلی شوکه شدیم همدیگه رو بغل کردیم گریمون گرفت هم از شادی هم از شوک
نمیدونستیم چیکار کنیم باورمون نمیشد !
منو بابایی این مدت هروز صبح ساعت 5:20 بیدارمیشدیم بابایی باید میرفت پادگان منم صبونشو
میزاشتم کلی دورش میگشتمو نازش میکردمو میبوسیدمش همیشه و هرروز همینطور بود
وقتی بابایی میرفت کلی سفارش میکرد که مواظب خودم باشم حالا دیگه پای تو ناز نازی هم درمیون بود .
منم مثله هر روز باید میرفتم شرکت آسانسور چون کارمند فروش بودم هرروز از بهارستان میرفتم 3 راه سیمین شرکت اونجا بود
ساعت کاریم از 9 صبح بود تا 1 ظهر حقوقش خیلی کم بود ولی اگه فروش میکردم از هر فروش 300000 میگرفتم
اون روزا شرایط خوبی نداشتیم واسه همین نگران تو بودیم میترسیدیم ... قرار بود که اون روز صبح شرکت نرم
مرخصی گرفتم رفتم جواب آزمایشو گرفتم و به سمت کلینیک خانواده که توی صفه بود راهی شدم اونجا دیگه
همه چی معلو م میشد اینکه تو چندوقتته ! خیلی هیجان داشتم بالاخره بعد 2 ساعت نوبتم شد جواب آزمایشو
گرفتو گفت بله شما یه نی نی دارین بعدشم گفت الان نی نی تون 1 ماه و نیمشه یعنی 7 هفته، قلبشم شکل
گرفته ، باورم نمی شد وقتی فهمیدم که تو نزدیک به 2 ماه داری با ما زندگی میکنی ، میدونی دقیقا بعد از 8
سال از زندگیمون تو اومدی یعنی هشتمین سالگرد ازدواج منو بابایی که 21 اردیبهشت92 بود تو اومدی
عکسای اون روزو دارم ایشالا بزرگ شدی بهت نشون میدم . عکس کیک هشتمین سالگردمون هم هست میزارمش حتما،
تو ناز نازی از شروع هشتمین سالگرد بودی تو این تاریخ مهم و بعدشم 19 خرداد یکی دیگه از مهمترین تاریخای زندگیمون که تولد عشقم (بابایی) بود اونجا هم با ما بودی فکر کنم تا تولد بابایی 1 ماهت بود .
نی نیِ ما...
برچسب : نویسنده : مامانی و بابایی niniyema بازدید : 112
عزیزم باورم نمیشه که داری تو بدنم زندگی میکنی باورش خیلی سخته
امروزم کلی شیطونی کردی بابایی خیلی نازت کرد وقتی نازت میکنه آروم تر میشی امروز 33
هفتم شده تو همین یکی دو روزه باید بریم پیش دکترم تا تاریخ بدنیا اومدنت مشخص بشه
البته الانم حدودن مشخصه تو بهمن ماه میشه یا 12 یا 17 بهمن تو همین فاصله تو نازنازی بدنیا میای
اما باید برم که منو معاینه کنه و منو بابایی ضربان قلب تورو بشنویم ،
دلم میخواد زود بزود هی ببینمت کاش سونو بنویسه که بیشتر ببینمت،
امروز خیلی از تو حرف زدیم منو بابایی باید تصمیمای مهمیو بگیریم چون چندروز پیش 26 آذر 92 یه پیشنهاد کاری خیلی خوب به بابایی شد
که واسه اجرا موسیقی بریم چابهار،
خیلی خوشحال شدیم اونجا مکان هم در اختیارمون میزارن،
خواستن که بابایی تا 15 دی اونجا باشه به مدت 4 ماه یعنی تا اردیبهشت 93
، ما سه تایی با هم میریم منو باباییو تو
،حالا یه چیزی اینکه تو 1ماه بعدش بدنیا میای ،یعنی موقع سفر من 8 ماهه هستم
و هرلحظه ممکنه بدنیا بیای البته باهواپیما میریم ولی رضایت نامه پزشکمونو لازم داریم،تازه اگه بشه بریم میمونه
بدنیا اومدن تو که منو بابا دوست داریم همین اصفهان بدنیا بیای آخه میدونی اگه بریم چابهار و تو اونجا بدنیا بیای شناسنامتم مال اونجا میشه.حالا یه تصمیم گیری درست حسابی باید بگیریم
ن تنها مسئله شناسنامست این موضوع هم هست که طبق تحقیقایی که انجام دادیم
اونجا بیمارستان خوبی نداره و حرفای خوبی راجع بش نمیزنن
خلاصه هنوز تصمیم قطعی نگرفتیم که اونجا تو رو بدنیا بیاریم یا همینجا ( اصفهان)
امیدوارم خدا کمک کنه و اونچه که به صلاح هممون هستو جلو پامون بزاره
شرایط جسمی در 33هفتگی: تنگی نفس شدید، کمردرد، گرفتگی عظلات پا، دردزیر شکم، بیخوابی، درازکشیدن موقع خواب مخصوصا شبها خیلی سخته، درد واژن
برای درد کمر، بهترین و موثرترین روش انجام نرمش زیر میباشد، در روز چندین بار تکرار شود.
برای گرفتگی عظلات پا، دوش آبگرم بسیار موثر است(روی محل گرفتگی) نوشیدن آب فراوان گرفتگی را کمتر میکند و ماساژ محل گرفتگی با روغن زیتون
برای درد زیر شکم بهترین روش به ژهلو دراز کشیدن می باشد، ایستادن زیاد و نشستن زیاد درد رو بیشتر میکند
بیخوابی که از دوره سوم بارداری شروع میشه بعلت تغییرات زیاد بدن و همچنین فرم خوابیدن و تنگی نفس بهترین روش برای خواب خوردن یک کاسه ماست کم چرب میباشد تا سختیهای دراز کشیدن را کمتر فهمید و خواب راحت تری داشت .
سعی کنید در روز حتما پیاده روی آرامی داشته باشید بسیار مفید است و همچنین برای قند خون هم بسیار عالیست .
و باعث خواب راحت تری میشود .
نی نیِ ما...برچسب : ",33هفتگی"درمان کمر درد بارداری " درمان گرفتگی عضلات پا"درمان بیخوابی"پیاده روی", نویسنده : مامانی و بابایی niniyema بازدید : 98
امروز بالاخره بعد از چندماه این وبلاگ به دست بابایی درست شد منم (مامانی) نشستم پیشش یادم داد که چطوری خاطراتمو بنویسم میخوایم همه اون چیزایی که از تو خاطره داریمو بنویسیم نی نی کوچولوی ماالان ساعت1شبه و من و بابایی کنارتو هستیم و تو 33هفتگیته نی نی نازنازی،چند هفته دیگه بدنیامیای
نی نیِ ما...
برچسب : نویسنده : مامانی و بابایی niniyema بازدید : 109